••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

پا به پاي غم من پير شد و حرف نزد
داغ ديد، از من و تبخير شد و حرف نزد
شب به شب منتظرم بودُ دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دير شد و حرف نزد
غصه ميخورد که من حال خرابي دارم
از همين غصه ي من سير شد و حرف نزد
واي از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خيس شد چشمش و دلگير شد و حرف نزد
صورتِ پر شده از چين و چروکش يعني ...
مادرم خسته شد و پير شد و حرف نزد.
محمد شیخی
+ نوشته شده در پنج شنبه 17 اسفند 1396برچسب:شعر,مادر,پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد,معاصر, ساعت 15:35 توسط آزاده یاسینی